راوی داستان، «سعید بشیری» دانشجوی رشته جامعهشناسی است که در شهر شیراز، در عمارتی قدیمی به تنهایی زندگی میکند. پدر او جزو اولین تحصیلکردگان رشته حقوق در فرانسه بوده و به امر کتاب و کتابت عنایت ویژهای داشته است. در یکی از واحدهای درسی به صورت کاملاً تصادفی با دختر دانشجویی یهودی به نام «اقلیما ایوبی» ملزم به انجام تحقیق مشترکی میشود. موضوع این تحقیق «نقش قداست در ایجاد بنیانهای جوامع» است که میبایست با توجه به نمونههایی تاریخی مورد بررسی قرار بگیرد.
راوی کتابی به نام مصادیق الآثار را پیشنهاد میکند که در بخشی از آن به زندگی مرد مقدسی به نام «خواجه کاشف الاسرار» اشاراتی دارد. این کتاب توسط پدر راوی به شکلی خاص بازنویسی شده است. اقلیما هم از قدیسی یهودی به نام شِدرَک یاد میکند و...
این رابطه و تحقیق بنا به نوشته راوی در همان صفحات ابتدایی، ناتمام باقی میماند اما تصمیم سعید بشیری این است که با عنایت به مقدمه معرکه مصادیق الآثار تمامی وقایع مرتبط با اقلیما را بنویسد تا موجودیتی ابدی و زوالناپذیر از او مکتوب کند تا با هر بار خوانده شدن دوباره جان بگیرد و با تمام صفاتش عرض اندام کند.
«من باید همهچیز را مجموع کنم و مفاصل همهی آن متنهای پراکنده را بنویسم تا هیچ واقعهای در هیئت حتی جملهای بازیگوش بیرون از مجموعهای که هست نباشد؛ تا روزی که صدایی بهعین صوراسرافیل این جملات را بخواند و بذرهای همهی آدمها و اشیائی که در اعماق کهکشانیِ این متون مضبوط است، در معادی که خواهد بود برویند و در میان سطرهای نامهها و سفرنامهها و تذکرهها حیات یابند و زندگی از سر بگیرند و حالا که هیچ شاهدی نیست که آن متون را با مفاصلی از جنس کلمه مجموع کند، باید من در هیئت آن کس که نویسنده نبود، ولی ناگزیر باید مینوشت، اگر شده، همچون گنگ خوابدیدهای، همهی آن وقایع ناهمگون را مجموع کنم تا اقلیما در هیئت کلامی شانهبهشانهی من در میان سطرهای آن وقایع عتیق پرسه زند، هرچند که ختماً روایت حدیث من و اقلیما آخرین حلقه از آن سلسله روایت مکتوب نخواهد بود.» (ص11)
اینکه راوی تا چه حد در این راستا توفیق داشته است در ادامه مطلب خواهد آمد اما در همینجا باید اشاره کرد عمارتی که خلق شده است عمدتاً با همان سنگهای قدیمی میراث مکتوب و با حفظ همان نقش و نگارهها ساخته شده است... زیبا و آشنا و البته با «کمی تغییرات نسبت به قبل».
*****
ابوتراب خسروی (1335) بعد از انتشار دو مجموعه داستان اولین رمانش را که همین کتاب باشد در سال 1379 منتشر کرد. این کتاب برنده جایزه مهرگان ادب شده است. از رمانهای دیگر او میتوان به رود راوی و ملکان عذاب اشاره کرد که حتماً به سراغ آنها خواهم رفت.
مشخصات کتاب من:نشر نیماژ، چاپ اول 1398 ، تیراژ 2000 نسخه، 158 صفحه. این کتاب در سالهای قبل توسط ناشران دیگری چاپ و به بازار آمده است.
................
نمره من به کتاب 4.5 از 5 است. گروهB (نمره در گودریدز 3.83 )
تکریم کتابت و قرائت و انگیزه روایت
داستان به غیر از روایت سعید و اقلیما، حاوی چند خردهروایت است که یکی «روایت واقعهی شاه مغفور، منصور مظفری و ذریاتش» است و دیگری حکایت شدرک، قدیس یهودی و سومی بخشی از سفرنامه «زلفا جیمز» جد مادری اقلیماست که برای یافتن بقایای شدرک به ایران آمده است. تمام این حکایات موازی مکتوباتی است که در زمان تحقیق، سعید و اقلیما آنها را خواندهاند و کل داستان مجموع وقایعی است که سعید بعدها مکتوب کرده است... مینویسد تا همهچیز باقی بماند. آیا هدف فقط ثبت وقایع است؟ (همانند یادگاریهایی که روی تنه درختان و در و دیوار نقش میبندد؟!):
«وقتی واقعه مکتوبی خوانده میشود، بذر اشیاء آن واقعه چون گیاه میروید تا شکل واقعهای را بسازند که گزارش شده...»
در همان ابتدا برای خواننده روشن میشود که نگاه کاتبانِ سلسلهوار فقط ثبت محض وقایع نیست. آنها معتقدند که همچنانکه اشیاء بر صحیفهی هستی نزول مییابند، در هیئت کلمات بر صفحه رسالات قرار یافته تا به هنگام قرائت بدل به اشیاء واقعه گردند و این فرایند را «محشر صغرا» یا «معاد اصغر» قلمداد میکنند که هم میتواند موجبات «اطلاع جمعیت هر دور» را فراهم آورد و هم «باعث عبرت بنیبشر» گردد. این رویکرد بهنوعی تکریم و نکوداشت فرایند کتابت و قرائت است و به قولی «این تعبیر همان قرائت سِفر کاتبان است».
بدیهی است که صرف ثبت وقایع منجر به نتیجه نخواهد شد وگرنه هرکسی میتوانست کاتب باشد! این هنر کاتبان است که مکتوبشان بتواند محشر صغرایی ماندگار ایجاد کند و در زمانهای متفاوت و مدید قرائت شود. پدر سعید به یک روش و خود او به روشی دیگر این کار را انجام دادهاند. نسخهای که پدر از «مصادیق الآثار» بازنویسی کرده است با اصل رساله «شیخ یحیی کندری» تفاوتهایی دارد چرا که او مکتوباتش را از روی عین وقایعی که خودش در هنگام قرائت و یکی شدن با متن از سر میگذراند، مینویسد. کار او به نوعی بازسازی «حقیقت» است که با تخیلات و ادراکات و تجربیاتش همراه است.
سعید یکی از آن هزارهزار نیامدگانی است که خواجه کاشفالاسرار مژدهی آمدنشان را میدهد تا علاوه بر جاودانه کردن روایت خود، گذشتگان را دوباره و چندهزارباره حیات میبخشد و بهزعم من آن هوشیاری چشم اقلیما و حلول او در متن بهگونهای که همانقدر زیبا باشد که بود، حادث شده است.
تحقیق ناتمام!؟
موضوع تحقیق همانطور که اشاره شد «نقش قداست در ایجاد بنیانهای جوامع» است و راوی در همان ابتدا مشخص میکند که این تحقیق نیمهتمام مانده است و حتی یک سال بعد که استادش را میبیند حرفی از آن به میان نمیآید. از شکستهنفسی راوی که بگذریم، باید اذعان کرد که گزارش نمونههای تاریخی که این دو دانشجو انتخاب کردهاند و تکجملاتی که از این دو در متن پیرامون تحقیقشان ثبت شده است میتواند چراغی را در ذهن خواننده روشن نماید تا این تحقیق را به سرانجام برساند.
سوال اول تحقیق آنطور که استاد مطرح میکند نحوه اثبات قداست توسط قدیسان و تبعات آن است. این بخش کاملاً در داستان مشخص شده است؛ شدرک و خواجهمیراحمد هر دو کرامات محیرالعقولی از خود نشان میدهند و قداست آنها برای حاضرین اثبات میشود اما تبعات کار هر دو، بهنوعی شکلگیری یک فاجعه است. کار خواجه از یکطرف منجر به اصرار شاه مغفور برای دانستن تقدیر خود میشود و علیرغم تحذیرها و انذارهای او میشود آنچه که نباید بشود و از طرف دیگر جماعتی دست به دامان او میشوند تا با لمس دستان متبرک او خود را از آتش عذاب خلاص کنند! این هر دو، موجب میشود تا خواجه پیت نفت را روی خود خالی کند و خود را به آتش بکشد تا خلاص شود و آرامش و آسایش یابد! نتیجهای هم که نصیب جامعه نشد الا تداوم کشتار و کنفیکون شدنهای پیدرپی... که در نهایت همین «جامعه کوتاهمدت»ی که میبینیم.
ممکن است خواننده عجول به ذهنش برسد که نتیجه کار شدرک شکلگیری یک منطقه بهشتی است که چشمههای گوارا و نهرهای روان در آن جاری است و زمین و درختان سالی چندبار به بار مینشینند. نتیجهای که هزاران سال پس از مرگش بهواسطه وجود جنازهاش در مرقد کماکان ادامه دارد. طبعاً خیلی نیاز به استدلال نیست چون روایتها به خوبی نشان میدهند که جنگ و کشتار بر سر فواید و آثار وجود متبرکشان بلاانقطاع در طول تاریخ تداوم داشته و برآیندش شکلگیری جامعهای نیست که اعضایش جیاتی توأم با شادی و رفاه داشته باشند. جالب است که شدرک هم همانند خواجه در هنگام کشتهشدن خوشحال است که دورانی از آسایش را پیش رو دارد و خلاص میشود!
طبعاً دو نمونه قابلیت تعمیم ندارد اما به نظر میرسد که ورود ایشان به حوزههای دنیوی نه به صلاح خودشان است و نه جامعه... اصلاح جوامع یا برپایی عدالت امر پیچیدهایست که داشتن خصیصهای اینچنینی کفایت ندارد.
برداشتها و برشها
1) خانهای که راوی در آن سکونت دارد چند نوبت بازسازی شده است و هربار از همان سنگها و آجرهای قبلی استفاده شده است البته با کمی تغییرات نسبت به قبل... کاتبان امروزی هم با همین رویکرد میتوانند از مصالح موجود بهره ببرند.
2) در مورد آذر و زوایای مرگش نمیتوان با قطعیت نظر داد!
3) شاه منصور مظفری تلاش زیادی کرد تا تقدیر خود را تغییر دهد اما مانند تمامی حکایتهای مشابه در این امر ناموفق بود. اقلیما هم سعی کرد بند نافی که او را به تورات و تلمود و خاخام و... متصل کرده بود ببرد و تقدیر نانوشته خود را تغییر دهد اما... در داستانها معمولاً امکانپذیر نیست!
4) خواجه کاشفالاسرار طبعاً کمی شبیه مرتاضان هندی است. از تناسخ که بگذریم این فتوای او مرا به یاد یونگ و ناخودآگاه جمعی انداخت: «مردمانی که بودهاند همانیاند که هستند و خواهند بود تا ابدالآباد تا که تبدیل شوند به آنچه که باریتعالی وعده فرموده و ما که از اول زیستهایم، حافظهی آتش را در مهلکهی بختالنصر اگر که شده در حافظهی سربی کلمات تنمان به یاد میآوریم که لهیب گرمایش، گونههایمان را چون نسیمی نوازش میکرد.»
5) طبعاً نه شیخ یحیی کندری شخصیتی حقیقی در تاریخ کتابت ماست و نه خواجه کاشفالاسرار و... حتی سرگذشت آخرین شاه سلسله آل مظفر و ذریاتش به گونهی دیگری است. همه اینها زاده تخیل است. اسطورهها هم زاده تخیل انسان هستند ولی «پروردهی فرهیختهترین ذهنهای بشر».
6) در داستان عنوان میشود که خانم زلفا جیمز در نزد هممسلکانش مرتبهای چون قدیس را داراست که البته به خاطر تفاوتهای فاحش با الگوی قدیسین کلاسیک من آن را در قسمت بالا لحاظ نکردم. شاید قدیسین جامعه مدرن اینگونه باشند. جالب است که او به دنبال رستگاری اخروی خودش بود اما تلاشهایش به نتایج مثبت دنیوی منتهی شد.
7) در گودریدز نظرات برخی از خوانندگان را خواندم یکی دو جا دیدم که از قابلیت حدس زدن پایان داستان به عنوان نقطه ضعف نوشته بودند... پایان داستان را که راوی همان اوایل بیان میکند و اتفاقاً من نگران پایانبندی داستان بودم که به نظرم در این زمینه هم موفق بود.
8) امان از نژادپرستی! امان از تعصب!
الف) یک متعصب تندرو یا دو متعصب تندرو هم میتوانند زندگی عاشقانه داشته باشند و عاقبت به خیر هم بشوند! مثلاً سلیمانخان و زلفا جیمز. دلایل جدایی سلیمان از همسر اولش را مرور کنید.
9) جملهای که اقلیما روی دیواراتاق نوشته است را به عنوان حسن ختام میآورم: «همه چیز در اختیار آسمان است، حتی ترس آسمان و ما ترس مقدسمان را با صدا و دستهایمان در زمین منتشر میکنیم».
منبع:https://hosseinkarlos.blogsky.comhttps://hosseinkarlos.blogsky.comhttps://hosseinkarlos.blogsky.com