نشانک چوبی ویژه | نشانه کتاب
همیشه کنار پنجره کتاب می خواند. می نشست روی یک صندلی چوبی قدیمی که با هر نشست و برخاست، با سر و صدای دلنشینش همه را خبر می کرد. آنقدر می نشست و می خواند تا آفتاب قد می کشید و خودش را می انداخت روی صفحات کتاب.
همیشه همین موقع ها صدایم می زد و من را نگاه می کرد. خط آفتاب می افتاد توی چشمانش و می خندید. خودش می دانست چشم هایش زیر نور آفتاب چقدر روشن و خوش رنگ و جادوییند.
می خندید و می گفت:«ببین چوب الفِ آفتاب افتاده روی کتابم. بنظرت گل میده این کتاب؟»
و می خندید و برق آفتاب توی چشمانش سبز و عسلی و زیتونی می شد و عشق از همان جا که چوبِ الفِ آفتاب افتاده بود، گل می داد…
- مشخصات محصول
- توضیحات
- نظرات
هنوز نظری ثبت نشده
اولین نفری باشید که نظر میدهید
ثبت نظر