نشانک چوبی ساده | نشانگرکتاب
آقاجونت هروقت با رفقاش میرفت طرفای خیابون انقلاب دست خالی برنمیگشت.
رفیق چند سالهش صاحب يكى از همون كتابفروشىهای راستهی انقلاب بود. على آقا هر وقت میرفت یه کتاب برام میآورد. هنوز چشمم خوب مىدید.
علی آقا مىگفت تو این دنیای دور از کتاب و کتابخوان باید چراغ این مغازهها روشن بمونه.
مادربزرگ آه كوتاهى كشيد و ادامه داد: « ديشب خانم پرستار ديرش شده بود. حواسمون رفت پىِ این داستان كه ناغافل ديدیم شب شده. مینو خانم باعجله کتاب و بست و راهی شد. امروز مرخصی داره و منم هرچی گشتم چشمم یاری نکرد آخرين صفحهرو پیدا کنم. »
به دستهای پر از مهر مادربزرگ نگاه مىکردم که کتابش را مثل ارزشمندترین موجود دنیا در خود جای داده بود.
- مشخصات محصول
- توضیحات
- نظرات
هنوز نظری ثبت نشده
اولین نفری باشید که نظر میدهید
ثبت نظر